چی میشه گفت ؟؟؟؟!!!
الیسا و آروین
جشن دندونی آروین پسر عموی گلم ...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
0:51
فروشگاه ایران کتان
فروشگاه ایران کتان شهرستان نور چه شیطونیها که نکردی عزیزم... اونجا رو ، رو سرت گذاشتی !! آخرش واسه عکس گرفتن فقط آروم شدی و خندت معلوم شد. عشق منی دختر کوچولوی من... ...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
0:36
یادی از گذشته ...
حیاط پدربزرگ ( بابای بابا )
اولین جدایی الیسا از مامان و بابا
دختر کوچولوی ناز من دیگه باید عادت میکردی یه روزایی رو بدون مامان باشی و این واسه مامان خیلی سخت بود آخه تو همش دو ماهت بود...صبح زود بود تو رو لای پتو پیچیدم و تو راه خوب شیر دادمت تا سیر شدی و خوابیدی و ما رسیدیم خونه مادر( مادر .مامان الهام)نمی دونی چه سخت بود وقتی دادمت دست مادر انگار یکی دلمو از جاش کند اما چاره ای نبود کلی بوسیدمت بابا علی هی می گفت الهام بیا دیر شد کلی راه ...خودشم خیلی ناراحت بودو همش سفارشتو می کرد منم با چشای خیس راه افتادم کل راهو گریه کردم وزنگ میزدم نمی دونی کل روزو هواسم پیش تو بود و چشمم به ساعت وقت برگشتن فقط منتظر دیدنت بودم وقتی رسیدیم واسه بغل کردنت بین منو بابایی دعوا شد من گرفتم...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
23:55